تقصیر تو نبود!
خودم نخواستم چراغ ِ قدیمی خاطره ها،
خاموش شود!
خودم شعرهای شبانه اشک را،
فراموش نکردم!
خودم کنار ِ آرزوی آمدنت اردو زدم!
حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند،
نه تو چیزی بدهکار ِ دلتنگی ِ این همه ترانه ای!
خودم خواستم که مثل زنبوری زرد،
بالهایم در کشاکش شهدها خسته شوند
و عسلهایم
صبحانه کسانی باشند،
که هرگز ندیدمشان!
تنها آرزوی ساده ام این بود،
که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!
که هر از گاهی کنار برگهای کتابم بنشینی
و بعد از قرائت بارانها،
زیر لب بگویی:
یادت بخیر ! نگهبان گریان خاطره های خاموش!
همین جمله،
برای بند زدن شیشه شکسته این دل بی درمان،
کافی بود!
هنوز هم جای قدمهای تو،
بر چشم تمام ترانه هاست!
هنوز هم همنشین نام و امضای منی!
دیگر تنها دلخوشی ام،
همین هوای سرودن است!
حرفهای ما هنوز ناتمام تا نگاه می کنی : وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی ! پیش از آن که با خبر شوی لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود آی ... ای دریغ و حسرت همیشگی! ناگهان چقدر زود دیر می شود !
هر چند عاشقان قدیمی از روزگار پیشین تا حال از درس و مدرسه از قیل و قال بیزار بوده اند اما اعجاز ما همین است : ما عشق را به مدرسه بردیم در امتداد راهرویی کوتاه در یک کتابخانه ی کوچک بر پله های سنگی دانشگاه
رفتار من عادی است اما نمی دانم چرا این روزها از دوستان و آشنایان هرکس مرا می بیند از دور می گوید : این روزها انگار حال و هوای دیگری داری! اما من مثل هر روزم با آن نشانیهای ساده و با همان امضا ، همان نام و با همان رفتار معمولی مثل همیشه ساکت و آرام
روزهای باران
شاعر پرور است
برف
نویسنده های بزرگ خلق می کند
داستان های پاورقی
محصول روزهای آفتابی
رنگین کمان
مخصوص قصه های کودکان
رعد و برق
کارآگاه ها را وارد نوشته می کند
طوفان
فیلسوف می زاید
و روزهای ابری
به پاره کردن
همه آنچه روزهای قبل
نوشته شده
می گذرد .
مثلن این که:
تو با شاخه ای گل سرخ در دست هات
از راه برسی و ...!
نه،
عین روز روشن است،
تو رفته ای بازنگردی
و من
مانده ام پشت این همه کاغذسیاه
تا هر لحظه
به اتفاق خاصی که قرار نیست بیفتد
فکر کنم!
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه
خسته ام از آرزوها ،آرزوهای شعاری شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری لحظه های کاغذی را ، روز و شب تکرار کردن خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری با نگاهی سرشکسته ، چشمهایی پینه بسته خسته از درهای بسته ، خسته از چشم انتظاری صندلی های خمیده ، میزهای صف کشیده خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری عصر جدول های خالی ، پارکهای این حوالی پرسه های بی خیالی ، نیمکت های خماری رونوشت روزها را ، روی هم سنجاق کردم : شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری عاقبت پرونده ام را ، با غبار آرزوها خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری روی میز خالی من ، صفحه ی باز حوادث در ستون تسلیت ها ، نامی از ما یادگاری
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
پرسه در مه و آدرس
parsedarmeh.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.